afghan

ملکه گل ها

Audio File: 
Transcript: 
This story is called ملکه گل ها this is a library call adaptation and recording 
روزی روزگاری، دختری مهربان در کنار باغ زیبا و پرگل زندگی می کرد، که به ملکه گل ها شهرت یافته بود. چند سالی بود که او هر صبح به گل ها سر می زد، آن ها را نوازش می کرد و سپس به آبیاری آن ها مشغول می شد. مدتی بعد ، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود. دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می کرد. گل های باغ هم خیلی دلشان برای ملکه گل ها تنگ شده بود. دیگر کسی نبود آن ها را نوازش کند یا برایشان آواز بخواند. روزی از همان روزها، کبوتر سفیدی کنار پنجره اتاق ملکه گل ها نشست.

ماهی کوچک

Audio File: 
Transcript: 
this story is calledماهی کوچک this is a library call adaptation and recording روزی روزگاری دریک حوض کوچک چندتاماهی کوچک باهم زنده گی میکردند. هرروزصبح وقت زمانی که بیدارمی شدند،باهم بازی وخوشگذرانی می کردند. تازمانی بازی میکردندتاکه شب میشد وزمانی که خوابشان میبردنمی دانستندکه کجاخواب شان برده است. بین این ماهی های زیبایک ماهی کوچک بود که خیلی بادیگرماهی هافرق داشت،وهمیشه بهانه جویی میکردوبادیگران قهرمیبود. یک روزازروزهای خدابچه ماهی هاتصمیم گرفتندکه ماهی کوچک رابه بازی راه ندهندتاشایددرس بگیریدودیگربابقیه قهرنکند. درآن روزقبل ازاینکه ماهی کوچک بهانه جویی کندوبادیگران قهرکنددوستانش بااو

فیل مهربان

Audio File: 
Transcript: 
this story is called فیل مهربان this is a Librarycall adaptation and recording یکی بودیکی نبوددریک جنگل زیبایک فیل مهربان بود. فیل قصه مادنبال دوست میگشت،فیل روی یک درخت یک شادی رادید.ازشادی پرسید:میتوانیم باهم دوست شویم؟شادی برایش گفت توخیلی چاق وکلان هستی تونمیتوانی مثل من بالای درخت بالاشوی. فیل قصه ماباردوم خرگوش رادید.وازش خواهش کردتادوست وی شود.اماخرگوش برایش گفت توبسیارکلان وتنبل هستی تونمیتوانی مثل من بدوی. فیل بعداًنزدیک بقه رفت برایش گفت:ایاتودوست من میشوی؟بقه گفت:نخیر،نمیشودتوبسیارچاق وتنبل هستی ونمیتانی مثل من روی اب بپری. فیل داستان مابسیارناراحت بود،به یک روباه رسید.ازاوخ

چوپان ناراضی

Audio File: 
Transcript: 
This story is called, چوپان ناراضی This is a LibraryCall adaptation and recording. بودنبوددریک قریه دوریک چوپان بود. چوپان عادت داشت دریک جای معین زیریک درخت بنشیند.وگله گوسفندانش رابرای چریدن دراطراف آن نگه دارد. زیردرخت سه قطعه سنگ بود.که چوپان همیشه آن رابرای روشن ساختن آتش استفاده میکردوبرای خودچای دم می کرد. هرباری که آتش روشن میکرد متوجه میشدکه مادام یک سنگ سرداست وهیچ گرم نمیشودمثل سنگ های دیگر،اما چوپان دلیل این سردی سنگ رانمیدانست. چندبارکوشش کردکه جای سنگ راتبدیل کندشایدسنگ گرم شوداماهیچ چیزی دستگیرش نشد،وسنگ درهرجاییکه قرارمیگرفت سردبود. تااینکه یک روزتصمیم گرفت تارازاین