خانه خرگوش ها

This story is called خانه خرگوش ها This is a LibraryCall adaptation and recording. بود نبود یک روزدریک خانه خرگوش ها سروصدا بود.که پدرخرگوش با مادرخرگوش ها با دوتابچه های سفید وقشنگ خود نشسته بودند وحرف می زدند. مادروپدرخرگوش ها به آنها میگفتند که شما دیگربزرگ شدید باید برای خودخانه بسازید ودرآن زندگی کنید مادرخرگوش ها گفت : بچه های قشنگم شما باید بروید برای خودتان خانه های جداگانه بسازید چون که خانه ما خیلی کوچک است. یکی ازخرگوش ها گفت :آری مادرجان شما درست میگوید.ما دیگربزرگ شده ایم .ما دیگربلد شدیم که دنبال غذابریم، یاد گرفتیم جاهای خطرناک نرویم، وهمچنان یاد گرفتیم چگونه ازخانه محافظت کنیم ودنبال دوست های خوب باشیم فقط یک چیز را یاد نگرفتیم که چگونه خانه بسازیم مادرخرگوش ها گفت: تشویش نکنید پسرهای عزیزم خانه ساختن را پدرتان برایتان یاد میدهد. پدرشان گفت: بلی عزیزان پدر؛ من برایتان خانه میسازم که نه آنقدرکوچک باشد ونه آنقدر بزرگ . من برایتان خانه میسازم که مناسب ما خرگوش ها باشد. پسرخرگوش ها گفت: من دروازه آن راطوری میسازم که تنهاخودم بتوانم واردآن شوم نباید خیلی کلان باشد. که روباه که دشمن خطرناک ماست .داخل آن شود. پسردیگرخرگوش ها این حرف ها را تایید کرد . پدرخرگوش ها پسرانش راخیلی تشویق کردوگفت: آفرین به بچه های باهوش من. دراین وقت خرگوش های باهوش خیلی خانه محکم وزیبا ساختند وبه آرامی درآن زندگی کردندو زندگی جدید خود را شروع کردند.. This story is called خانه خرگوش ها This is a LibraryCall adaptation and recording.